
دستآویزی جز واژگان مبهم ناتوان نیست در آن هنگام که زمان دست به گلویم میفشارد، بارها در آخرین نفس ذهن از خود پرسیدهام این بود تمام انسانیت؟این بود تمام آنچه میتوانستم باشم؟
انگار جهانت بر اندام این اشرف مخلوقاتت نمینشیند. گریز از خود به خود اخرین حربه من برای زنده ماندن است.
من زنتر از تمام زنهایم که سهم الارث من از میل به جاودانگی آدمها، نیمه نیم نیمههاست. دلم کوچ نمیخواهد. در جهان دیگری با حافظه این جهان زندگی کردن باید چیز ترسناکی باشد.
اگر به من زندگی دیگری پیشکش میشد میخواستم درخت باشم. درختی بی بار و سبز دور از هرچه که میتواند شبیه ادم باشد.
میمونها قرار بود چه بشوند که در ما خدایی در بند، فریاد میکشد،زنجیر روی هم میساید و مشت به دیوار تن میکوبد!
...از کشیدن تنگتر گردد کمند...