وقتی به سخنرانی های بعضی مدیران گوش میکنم فکر میکنم که اینها جدای از تمام تخصص هایی که ممکن است داشته یا نداشته باشند،هنرمند هستند.

اینکه کاملا جدی در میان حضاری واقعیت را میدانند دروغ بگویی هنر میخواهد.

آنها که نشسته اند و بدون خندیدن به صحبتهای جک مانند سخنران گوش میدهند نیز در درجه ای از هنر قرار دارند.

 

نوشته شده توسط فاطمه ایزدی در بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ |

 

هنوز هم از فکرش قلبم فشرده میشه!

چند ماه پیش متوجه شدم توی خواب دست و پاهام بی حس میشه.خیلی ترسناک بود مخصوصا که روز به روز علائم جدیدی ظاهر میشد...از دکتر رفتن ها و اتفاقات این شکلی نمینویسم چون شرح واقعه به نظرم با ارزش نمیاد الان.فقط بگم که هرروز فکر میکردم بیماری ام اس دارم.

میخوام بگم که این مدت توی ذهنم چی میگذشت و دنیا چه شکلی بود و چه چیزهایی یاد گرفتم.

همیشه به نظرم برای رسیدن به آرزوهام نه من پیر بودم و نه خدا بخیل پس پیش رو یک دنیا فرصت میدیدم.اما وقتی حس کردم یه بیماری جدی دارم دیدم چقدر زمان هدر دادم و چقدر فرصت رو با خوشبینی زیاد از دست دادم (درصورتی که همیشه فکر میکردم به خاطر عملگرا بودنم از همه چیز درست استفاده کردم).

به نظرم از چیزهای زیادی لذت نبرده بودم از جمله: از روزهای افتابی، از قدم زدن وقتی تاکسی نیست، از پله ها بالا و پایین رفتن، از ...

همیشه به چندتا ارزوی بزرگم زیاد فکر میکردم اما یک دفعه تمام امیال وارزوها مهم شده بودن.ادمهای زیادی بودن که میخواستم باهاشون آشنا بشم،جاهای زیادی بود که میخواستم تنها برم،روزهای زیادی بود که میخواستم مستقل و بدون کمک دیگران زندگی کنم. قصد ناله ندارم اما میخوام بگم چقدر چیزهایی که ساده بودن همیشه،یهو مهم شدن.

مثل آدمی که فکر میکنه دیگه وقتی نمونده از تمام لحظه ها استفاده کردم حتی آدمهایی که دوست نداشتم رو هم با محبت دیدم، از کنار هر خیابونی که رد شدم سعی کردم با لبخند به همه چیزش نگاه کنم. یادمه روز قبل از اخرین دکترم تو سرویس اداره شیشه رو دادم پایین و هوا رو بلعیدم و توی ریه هام نگه داشتم و به خودم گفتم: الان ازش لذت ببر شاید فردا نتونی انقدر خوشبخت باشی!

قبل از اینکه وارد مطب دکتر بشم قول دادم اگر بیماری لاعلاجی نداشته باشم از تمام چیزهایی که میتونم لذت ببرم و قدر همه چیز رو بدونم.دنیا به نظرم تغییر کرده بود انگار بینهایت قشنگ بود اما به قول حافظ: « دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» احساس میکردم تمام ارزوهام نابود شدن.برای آدم بلندپرواز چه شکنجه ای بدتر از بستن دست و پاهاش؟!

برای توصیف اون وضعیت میتونم هزار کلمه بنویسم اما فکر کنم تا همینجا به قدر کافی اون دلهره وحشت آور و لذتهای دزدانه رو توضیح دادم.

من همیشه در کنترل احساساتم قوی هستم اما وقتی دکتر بهم گفت ام اس نداری،نشد و شاید نخواستم جلو گریه کردنم رو بگیرم.خوشبختانه اینها تاثیرات موقتی فشاری بود که قبلا تحمل کرده بودم و بیماری لاعلاجی در کار نبود اما اون روزهای سخت رنگ دنیا رو واسه من عوض کرد.

 

نوشته شده توسط فاطمه ایزدی در هشتم اردیبهشت ۱۳۹۷ |